دوستان عزیز،
جوالدوز هستم، دامت برکاته.
بندرعباس شهر جالبی بود، هنوز هم در شهرهای ایران جای متفاوتیه. از یه طرف هوای گرم و شرجی و از طرفی دیگه موقعیتهای خوب اقتصادی باعث شده هر مهاجری که به بندر میرسه سالها اونجا بمونه. معروفه که میگن، بندرعباس کار کن و زندگیت رو بساز بعد یه خونه توی شیراز بخر و برو برا بازنشستگی. از همهٔ شهرهای ایران هم مهاجر داره. مخصوصاً از شمال ایران و شهرهای بندری شمال، بهخاطر نیروی دریایی و گمرک.
خونهای که ارتش به ما داده بود نزدیک خونههای سازمانی گمرک بود. من و برادرم خیلی زود با بچههای اون مجموعه که بهش «محوطه» میگفتن دوست شدیم. این دوستی بهواسطهٔ اشکان که همکلاسی من بود، شکل گرفت. اشکان برادری داشت به اسم آرش که اون هم همکلاسی برادرم بود. این بود که بعد از مدت کوتاهی، یا ما خونهٔ اونا بودیم و یا اونا خونهٔ ما.
ایرج خان، پدر اشکان، کارشناس ارشد گمرک بود اما خیلی به شعر و موسیقی و سینما علاقه داشت. رفتوآمد من به خونهٔ اونا بهغیر از بازی و شیطنت با دوستان، باعث ارتباط عمیقی با عمو ایرج شد. خیلی عمیق به مسائل هنری نگاه میکرد. اون زمان داشتن «ویدئو» قدغن بود اما تو بندرعباس چیز عادیای بود، چرا که با آنتن تلویزیون معمولی هم میشد تمام کانالهای عربستان و امارات رو گرفت. تو اون خونه، هم ویدئو بود هم دستگاه پروژکتور ۸ میلیمتری صدادار. این دوتا وسیله، شروع راهِ گرهخوردنِ زلف من با پدیدهٔ سینما شد.
فرق عمو ایرج با بقیه دوستاش تو این بود که، وقتی همه دنبال دستبهدست کردن فیلمهایی مثل «خشم اژدها»ی بروس لی، «محلل» با بازی نصرت کریمی، فیلم ترسناک «طالع نحس» و این جور فیلما بودن، اون دنبال فیلمهای کانون پرورش فکری و فیلمهای خارجی فرانسوی بود و بعدها که شناختم ازش بیشتر شد، فهمیدم «سینمای موج نو» براش جذابتر بوده.
تو خونهٔ اونها یه اُرگ قدیمی هم بود که آرش بعضی وقتا یه آهنگی باهاش میزد و همینطور یه گرامافون قدیمی با یه عالمه صفحهٔ قدیمی، از «عبدالحلیم حافظ» و «ام کلثوم» تا «لویی آرمسترانگ» و «تام جونز» و خوانندههای ایرانی و تقریباً کلکسیونی از صفحههای تولیدشدهٔ مربوط به کودکان تو «کانون پرورش فکری».
ایرج خان وقتی که علاقهٔ منو به هنر و سینما دید، با پدرم صحبت کرد و از من هم قول گرفت که اگر به درس و مشقم به موقع برسم، برنامهٔ فیلمدیدن و گوشدادن به موسیقی داشته باشیم. و به قول «سید» تو فیلم «گوزنها»: آغاز برنامههای ما شروع شد.
فیلمهای خیلی مهمی رو اون دو سه سال زندگی تو بندرعباس خونهٔ اشکان اینا دیدم. «گاو» مهرجویی، «گوزنها» و «قیصر» کیمیایی، «سوته دلان» و «داش آکل» علی حاتمی و چند فیلم آموزشی که تولید کانون پرورش فکری بود و خواهر عمو ایرج، اختر خانوم، اون فیلما رو از کانون براش آورده بود. خودش میگفت کسی اونا رو نداره؛ بعد از انقلاب یه آدم دلسوز پیدا شده بود و قبل از اینکه دست مردم عصبانی به اونا برسه و آتیششون بزنن، کشیده بودشون بیرون. فیلمهای ۸ میلیمتری بود و بعضی هم VHS.
یکی از اسمهایی که بعدها تو فضای سینمایی دنیا خیلی شنیده شد و من اون روزا از عمو ایرج میشنیدم، «عباس کیارستمی» بود. از نظر اون، این کارگردان بسیار متفاوت بود. هم فیلماش و هم نگاهش، من هم فقط با دهن نیمهباز به حرفا و تحلیلهای عمو گوش میدادم. تا اینکه همین شوق و ذوق و علاقه، بعدها باعث شد با شرکت تو کنکور، روی صندلی دانشگاه هنر بشینم و سینما بخونم. دانشکده، شروع یادگرفتن و دیدن دوبارهٔ فیلمهای قدیمی بود. زندهشدن خاطرات و دریافتهای جدید.
این روزها این کارگردان، زندگی جسمانی رو ترک کرده. در مورد هنرمند صاحب اثر، اونم تو جایگاه عباس کیارستمی، مرگ معنی نمیده. هنرمند تو اثرش زندهست و این زندگی رو تا ابد ادامه میده. به قول دکتر «علی باباییزاد»: «هنر، تنها برونریزِ باارزش انسان است و باقی اعمال، تلاش برای زندهماندن و بقا.»
اخبار و تصاویر و حرفهای گفتنی و شنیدنی در مورد این فیلمساز بزرگ این روزها تو تمامی شبکههای اجتماعی دستبهدست میشه و از این صفحه به اون صفحه منتقل میشه. برای همین قصد تکرار مکررات ندارم. فقط میخوام طبق وظیفه، اونم برای اینکه زیاد خوش خوشانتون نباشه یه جوالدوز هنری بهتون بزنم با یه کم سوزش ماتحت…
این جوالدوزو میزنم به اون کسایی که تا بهحال حتی یه فیلم از عباس کیارستمی ندیدن و سریع آیکون فیسبوک و وایبر و تلگرام و اینستاگرام رو سیاه میکنن و مینویسن :«جهان بدون عباس معنی ندارد» یا مثلاً «پدر موج نوی سینمای ایران از بین ما رفت»، یا نقل سخن بزرگان هنر جهان در سوگ کسی که نزدیکترین نسبتش با ما اینه که هموطن ما بوده و ما ازش بیخبریم.
یکی نیست بگه وقتی که آقای مهرجویی فیلم گاو رو سال ۱۳۴۸ ساخت و سینمای موج نوی ایران رو راه انداخت، آقای کیارستمی کنارش شاگرد جوونی بود و در حال یادگرفتن و حالا بعد از مرگش مینویسیم پدر موج نو.
نمیخوام از این حرفام برداشت بشه که من با ابراز احساسات در برابر فوت نمایندهٔ فرهنگی کشورمون مخالفم. من رو متهم به تفتیش عقاید هم نکنید. اما یه بار بشینیم و یه بازنگری کلی به فضای دیجیتالی پیرامون خودمون بندازیم. جوالدوز من به این بر میگرده که چرا تا وقتی یه آدم زندهست و میشه از وجودش بهره برد ما سرگرم مردگان قبلیمونایم؟
چرا یه فیلمساز با درجهٔ موفقیت جهانی هموطن ماست و ما هنوز خیلی از فیلمهای اونو ندیدیم، اما با موج ابراز احساسات هیجانی همراه میشیم؟ جوالدوزو اول به خودم میزنم. منی که دانشجوی سینما بودم و خودم رو سینماییِ میدونم خیلی از فیلمهای مطرح ساختهشده توسط کیارستمی رو ندیدم. درسته که بعضیهاش اصلاً اکران نشده یا پخش محدودی داشته، اما بیشتر نوک این جوالدوز سمت برخورد ما با ازدست دادن این آدمهاست و البته رفتار بعدی ما تو فضای دیجیتالی و مجازی.
و دریغ دوم اینکه، این جریان هم یکی دو روزی بیشتر دوام نمیاره و تا سوژهٔ بعدی، صفحات فضای مجازیمون تبدیل میشه به عکسهای سلفی و عکسهای «همین حالا یهویی» و «من و فلانی و اینا» و منتظر اینکه یکی دیگه بمیره و ما از غافله عقب نمونیم.
الان این همه هنرمند صاحب اثر داریم. این همه خواننده و فیلمساز و نویسنده که فقط کافیه هر چند شب یکی از آثارشون رو بخونیم، ببینیم، بشنویم و یاد بگیریم. این فرصتها رو غنیمت بشمریم تا وقتی از دستشون دادیم، آه حسرت نکشیم…